آخرین اخبار
کد مطلب: 81642
خاطرات خواندني رهبر انقلاب از شهيد نواب
تاریخ انتشار : 1393/10/22
نمایش : 1467
سيدمجتبي نواب صفوي وقتي پرچم مبارزه با خاندان پهلوي را بلند کرد که خفقان در اوج خودش بود و از جواني با سن و سال سيد مجتبي بعيد بود که اين چنين جگر شير داشته باشد
   

به گزارش  سلام لردگان به نقل از شبکه اطلاع رساني راه دانا، گروه فدائيان اسلام با علم داري نواب صفوي اهدافش را در راه مبارزه تعريف مي‌کرد و بدون هيچ واهمه اي در پي اجراي آن بر مي‌آمد. بسياري از افراد که بعدها هر کدام خود از افراد بزرگ و مهم و تاثير‌گذار انقلاب شدند، با اين گروه همکاري‌هايي مي‌کردند.

يکي از اين افراد مقام معظم رهبري است که آن سال‌ها نوجواني بيش نبوده و از خاطراتش با سيدمجتبي نواب صفوي اين‌گونه روايت مي‌کند:

«… در رابطه با مرحوم نواب صفوي، نواب يک سفر آمد مشهد، براي اولين‌بار، نواب را آنجا شناختيم. فکر مي‌کنم که سال ۳۱ يا ۳۲ بود، ما شنيديم که نواب صفوي و فدائيان اسلام آمده‌اند مشهد و در مهديه عابدزاده وارد شده‌اند. عابدزاده از اينها دعوت کرده بود. يک جاذبه‌ي پنهاني مرا به طرف نواب مي‌کشاند. بسيار علاقمند شدم که نواب را ببينم. خواستم بروم مهديه، ولي نتوانستم؛ چون مهديه را بلد نبودم. يک روز خبر دادند که نواب مي‌خواهد بيايد بازديد طلاب مدرسه‌ي سليمان‌خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بوديم. ما آن روز، مدرسه را آب و جارو و مرتب کرديم.

يادم نمي‌رود که آن روز جزو روزهاي فراموش‌نشدني زندگي من بود. مرحوم نواب آمد؛ يک عده هم از فدائيان اسلام با او بودند که با کلاه‌شان مشخص مي‌شدند. کلاه‌هاي پوستي بلندي که سرشان مي‌گذاشتند و با آن مشخص مي‌شدند. اينها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعيتي وارد مدرسه سليمان‌خان شدند. راهنمايي‌شان کرديم و آمدند در مدارس مدرسه که جاي کوچکي بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم شده بود. تابستان بود، ظاهراً يا پاييز، درست يادم نيست. آفتاب گرمي بود. ايشان هم شروع به سخنراني کرد. سخنراني نواب، يک سخنراني معمولي نبود. بلند مي‌شد مي‌ايستاد و با شعار کوبنده و [با لحني] شعاري شروع به صحبت مي‌کرد. من محو نواب شده بودم.

خودم را از لابه‌لاي جمعيت به نزديکش رسانده بودم و جلوي نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب اين مرد بود و به سخنانش گوش مي دادم. او هم بنا کرد به شاه و به دستگاه‌هاي انگليس و… بدگويي کردن. اساس سخنانش اين بود که اسلام را بايد زنده کرد. اسلام بايد زنده شود. اسلام بايد حکومت کند و اين کساني که در رأس کار هستند، اينها دروغ مي‌گويند. اينها مسلمان نيستند و من براي اولين‌بار اين حرف‌ها را از نواب صفوي شنيدم. آنچنان آن حرف‌ها درون من نفوذ کرد و جاي گرفت که احساس مي‌کردم دلم مي‌خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعاً دوست داشتم که «دوست دارم هميشه با او باشم.» از آنجا که آن روز خيلي هوا گرم بود، عده‌اي که با خود نواب بودند، شربت ليمو درست کردند و يک ظرف بزرگ، يک قدحي شربت ليمو درست کردند و آوردند که هر کس تشنه هست بخورد. يکي از دور و بري‌هاي ايشان ليوان دستش گرفته بود و ذره ذره از آن شربت به همه مي‌داد؛ به هر کس که دور و بر نواب بود (شايد صد نفر آدم از آن دور و برها بودند.) با يک شور و هيجاني به همه شربت مي‌داد. اواخر شربت کم شد، با قاشق به دهان هر کسي مي‌گذاشتند. وقتي که به من شربت مي‌داد، گفت: بخور، انشاءالله هر کس اين شربت را بخورد شهيد مي‌شود.

بعد گفتند که فردا هم نواب به مدرسه‌ي نواب مي‌رود. من هم رفتم مدرسه‌ي نواب براي اينکه بار ديگر نواب صفوي را ببينم. مدرسه‌ي نواب، مدرسه بزرگي است؛ برعکس مدرسه‌ي سليمان‌خان که کوچک است. مدرسه‌ي نواب، جا و فضاي وسيعي دارد. آن روز همه‌ي آن مدرسه را فرش کرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند که از مهديه راه افتاده به اين طرف، من راه افتادم و به استقبالش رفتم که هر چه زودتر او را ببينم.

يک وقت ديدم از دور دارد مي‌آيد. يک نيم دايره اي در پياده‌رو درست شده بود که وسط آن نيم دايره، نواب قرار گرفته بود و دو طرفش، همينطور صف مردمي بود که از پشت سر فشار مي‌آوردند و مي‌خواستند او را ببينند. پشت سر، جمعيت زيادي حرکت مي‌کرد. من هم وارد شدم و باز رفتم نزديک نواب قرار گرفتم. جذب حرکات او شده بودم. نواب همينطور که مي‌رفت، شعار مي‌داد. نه اينکه خيال کنيد همينطور عادي راه مي‌رفت. يک منبر در راه شروع کرده بود که ما بايد اسلام را حاکم کنيم: برادر مسلمان! برادر غيرتمند! اسلام بايد حکومت کند! از اينگونه حرف‌ها.

مرتباً در راه با صداي بلند شعار مي‌داد. به افراد کراواتي که مي‌رسيد، مي‌گفت: اين بند را اجانب به گردن ما انداخته‌اند؛ برادر، باز کن! به کساني که کلاه شاپور سرشان بود، مي‌گفت: اين کلاه را اجانب سر ما گذاشته‌اند؛ برادر، برادر! من ديدم کساني را که به نواب مي‌رسيدند و در شعاع صداي او و اشاره‌ي دست او قرار مي‌گرفتند. کلاه شاپور را برمي‌داشتند و مچاله مي‌کردند و در جيبشان مي‌گذاشتند. اين قدر سخنش و کلامش نافذ بود! من واقعاً به نفوذ نواب در مدت عمرم کمتر کسي را ديده‌ام. خيلي مرد عجيبي بود.

…رسيديم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شديم. جمعيت زيادي هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد؛ اما حدود مسجد مدرسه، جمعيت زيادي جمع شده بود.

باز من رفتم جلو نشستم و چهار چشمي نواب را مي‌پاييدم. شروع به سخنراني کرد. با همه وجود حرف مي‌زد؛ يعني اين‌جور نبود که فقط زبان و سر و دست کار کند بلکه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه‌ي وجودش، همين‌طور حرکت مي‌کرد و حرف مي‌زد و شعار مي‌داد و مطلب مي‌گفت. بعد هم که سخنراني‌اش تمام شد، ظهر شده بود و پيشنهاد کردند که نماز جماعت بخوانيم. قبول کرد و اذان گفتند. ايستاد جلو و يک نماز به جماعت حسابي هم، ما پشت سر نواب خوانديم.

بعد، نواب رفت و ديگر ما بي‌خبر بوديم و اطلاعي از نواب نداشتيم تا خبر شهادتش به مشهد رسيد. خبر شهادتش که رسيد، ما در مدرسه‌ي نواب بوديم. يادم هست که يک جمع طلبه، آنچنان خشمگين و منقلب شده بوديم که علناً در مدرسه شعار مي‌داديم و به شاه دشنام مي‌داديم و خشم خودمان را به اين صورت اظهار مي‌کرديم و اينجا، جا دارد که بگويم مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني، روي همان آزادگي و بزرگدلي‌اي که داشت، تنها روحاني مشهد بود که در مقابل شهادت نواب عکس‌العمل نشان داد و آن عکس‌العلم در درس بود. سر درس به يک مناسبتي، حرف را به نواب و يارانش برگرداند و انتقاد شديدي از دستگاه کرد و تأثر شديدي ابراز کرد و اين جمله يادم است که فرمود: وضعيت مملکت ما به جايي رسيده که حالا فرزند پيغمبر را به جرم گفتن حقايق مي‌کشند. اين را از مرحوم شيخ هاشم قزويني من به ياد دارم. هيچ کس ديگر، متأسفانه عکس‌العمل نشان نداد و اظهار نظر نکرد.

بايد گفت که اولين جرقه‌هاي انگيزش انقلاب اسلامي، به وسيله‌ي نواب در من به وجود آمد و هيچ شکي ندارم که اولين آتش را در دل ما نواب روشن کرد.

يک سال بعد از آن، من دوستي پيدا کردم که از مريدان و نزديکان نواب بود. اين دوست، معلم بود در تهران؛ الان هم هست. بعد از شهادت نواب، در سال ۳۵ بود که او آمده بود مشهد و خاطرات فراواني از نواب نقل مي‌کرد. خودش هم با نواب نزديک بود. از زندگي شخصي نواب، از زندگي مبارزاتي نواب، از شعارهايش، از بيانيه‌هايش و از وضع خانوادگي او خيلي چيزها براي من گفت و ما را بيشتر مجذوب و عاشق نواب کرد. اين حالت و رنگ‌گيري از نواب شروع شد و موجب شد که ما در، حرکات مبارزاتي خودمان را شروع کنيم و آن، به اين صورت بود که يک استانداري آمده بود مشهد، به نام فرخ. او شخصي بود که به مظاهر و ضوابط ديني، هيچ‌گونه احترامي نمي‌گذاشت؛ از جمله اينکه در ماه محرم و صفر، دو ماه در مشهد معمول بود که سينماها تعطيل مي‌شد. اين شخص اعلام کرد که سينماها تا بيستم محرم تعطيل است. اول گفت تا چهاردهم محرم، بعد که قدري سر و صدا شد تا بيستم محرم تمديد کرد. ما نشستيم با همديگر يک اعلاميه نوشتيم که در آن، اين حديث نهج‌البلاغه بود: «ما اعمال البر کلها و الجهاد في سبيل‌الله عندالامر بالمعروف والنهي المنکر… .

اعلاميه‌هايي نوشتيم دستنويس. توي اتاق مي‌نشستيم با همديگر. هر کداممان مي‌نوشتيم. هر اعلاميه‌اي، حساب کرده بوديم حدود سه ساعت طول مي‌کشيد نوشتنش. مضمونش، تحريک مردم در امر به معروف و نهي از منکر؛ اينطور که اين شخص، اين استاندار، آمده اين کارها را کرده و ضوابط و ظواهر ديني را مورد بي‌اعتنايي قرار داده؛ مردم چرا ساکتيد؟ چرا امر به معروف نمي‌کنيد؟ چرا حقايق را نمي‌گوييد؟ و از اين حرف‌ها.

چند نفر بوديم که يکي من بودم؛ يکي همان دوست معلم‌مان بود؛ يکي همين آقاي سيدجعفر زنجاني بود که براي زيارت مي‌آمدند مشهد؛ يکي دو نفر ديگر هم بودند که چون نمي‌دانم کجا هستند و چه کار مي‌کنند، اسم‌هايشان را نمي‌خواهم بياورم. نشستيم اين اعلاميه‌ها را نوشتيم و پاکت کرديم و پست کرديم و فرستاديم اين طرف و آن طرف. يک تعدادش هم ماند که از عجايب اين است که همين اواخر، يک دو سال پيش، توي کاغذ کهنه و قديمي‌اي، از آن اعلاميه‌ها به خط خودم پيدا کردم که آن اعلاميه، چهار صفحه است که آن حديث هم وسط اعلاميه‌ها به خط خودم پيدا کردم. اولش يک آيه ديگري بود که حالا يادم نيست. اين حديث هم بود: لتأمرون بالمعروف و لتنهون عن المنکر… که راجع به امر به معروف و نهي از منکر بود.

اولين جرقه‌ي حرکت سياسي و مبارزاتي ما از اينجا شروع شد.»

 

منبع:سايت هيات رزمندگان اسلام

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 



جهت عضويت در کانال های خبري سلام لردگان روی تصاویر کليک کنيد
پیوند
سايت رهبري

دولت

مجلس